تمام ناتمام

ساخت وبلاگ

من تمام شده ام. در یک سال گذشته، این احساس غالب ام بوده است. احساس، یعنی تصویری که از وضعیت خودم میبینم، یعنی همان نوشته جلوی چراغ سبز استتوس ام توی مسنجر زندگی. 

تمام شدن چیست؟ چرا و چطور اتفاق می افتد؟ تبعاتش چیست؟

تمام شدن لزوما مرگ نیست. توقف است. پایان اثر گذاری در دنیا است. مثل کشتی جنگی ای که بدون مهمات و بدون نیروی محرکه در میدان جنگ روی دقیانوس شناور است. وسط میدان جنگ است ولی ناتوان از هر گونه عمل و اثر گذاری، نقشش به ناظر تقلیل پیدا کرده. او شخص ثالث است در میدانی که فقط دو طرف دارد. هر دو طرف او را نادیده میگیرند، انگار که یک کشتی نامرئی است.تمام شدن با احساس نامرئی بودن می آید. البته به جز چهل ساعت کاری در هفته که توی پوست یک کارمند وظیفه شناس میروی و دانه دانه وظایفت را انجام میدهی و پرچم های قرمز جلوی ایمیل هایت برمیداری و جایشان تیک سبز رنگ میگذاری. این خوب است و بد. برای کسری از زمان، نامرئی نبودن و فعال بودن را تجربه میکنی و گهگاهی آنقدر در نقش ات فرو میروی که  موفقیت های کاری واقعا برایت اصالت پیدا میکنند و سیگنال های شادی را به عمق وجودت میفرستند. از طرف دیگر، هر روز بعد از وقت کار به واقعیت تلخ و نا گرفته ات برمیگردی: زندگی خارج از کار با حبس در سلول انفرادی فرق چندانی ندارد و بدون نقش کارمند ، برای کسی پشیزی ارزش نداری. 

تمام شدن وضعیتی است که احساس میکنی تا پایان زندگی ات همین هستی و اتفاق خوش آیند دیگری پیش رویت نمیبینی. جز زوال واقعه ای در نتظارت نیست چون برنامه ای نداری. برنامه ای نداری چون آرزویی نداری. آرزویی نداری چون تصوری نداری، چون چیزهایی که سه دهه اول زندگی دنبالشان له له زدی ای را به دست آورده ای و لیست آرزوهایت به طور رقت برانگیزی خالی است بدون اینکه داشته هایت چنگی به دل بزنند. ای کاش ده سال قبل، بیست سال قبل، تصویر بهتری از خوشبختی توی ذهنت ساخته بودی و دنیای ایده آلت تا این حد مادی و مکانیکی نبود. کاش توی نقاشی های کودکی ات شادی بیشتر و زندگی بیشتری داشتی تا بتوانند در طی این سال ها ابعاد دیگر زندگی ات را هم پرورش دهند، تا وضعیت امروزت مثل یک دریاچه پر از زندگی باشد، نه مرداب و باتلاقی که خودت و دست آورد هایت و آینده ات را در خودش مدفون کند.

بله. تمام شدن جایی شروع میشود و بدون درد ولی سریع رشد میکند. وقتی سر بر می آورد که برای خودش غولی شده. غولی که نا خود آگاه برده اش هستی و نمیتوانی جز به دلخواهش عمل کنی. زندگی آدم تمام شده رنگی ندارد. میتوانی شانه به شانه سرخوش ترین آدمها در زیبا ترین جا های دنیا قدم بزنی ولی چیزی جز تصاویر کدر و رنگ و رو رفته نبینی: بله، سیستم درک زیبایی و احساس خوشی ذهنت مختل شده است. مغزت دائما درگیر دغدغه های جدی تر و بزرگتری است و در حال تلاشی همیشگی و مذبوحانه برای بیرون رفتن از این مارپیچ بی انتها.

خنده دار تر از همه اینکه آدم تمام شده به سندروم ناتمامی مبتلا است. هر از گاهی با انرژی کاری را استارت میزند، ولی اگر تعهدی به کسی نداشته باشد، واقعا به ندرت پیش می آید که پروژه ای را تمتم کند، خواه یاد گرفتن هنر یا مهارت جدید باشد، خواه خواندن یک کتاب، رنگ کردن اتاق، یا حتی تماشا کردن یک سریال.

سرریز های توله خرس...
ما را در سایت سرریز های توله خرس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myoverflowso بازدید : 128 تاريخ : يکشنبه 28 بهمن 1397 ساعت: 13:08