یه روز خیس زمستونی. وسط وایتاکس. چند ثانیه وایسادم و دیدم رو از مسیر به سمت وسط جنگل منحرف کردم. چند تا نفس آروم و عمیق. بوی چوب و برگ و خاک خیس خورده مستم کرد. یه جاذبه خیلی قوی ای حس کردم برای خارج شدن از مسیر و گم و گور شدن و خوابیدن و تموم شدن وسط این همه کمال.
-خوبی؟
برگشتم به حال. بیست سی قدم جلوتر از من وایساده بود و نگام میکرد.
-آره خوبم
یه نگاه، یه نفس، و دوباره راه افتادم
-مطمئنی؟
-آوره
نمیدونم از اون دوران عبور کردم یا نه. لوا گفته بود که آدم دیگه مثل قبلش خوب نمیشه. اون همیشه یه جایی دور و ورت هست. ترجیح میدم نباشه. با دور شدن ازش آپشنای بیشتری دارم. خوبه اگه میشد همیشه یه اسکاتلندی مهربون بیست قدم جلوتر باشه که هواتو داشته باشه.
برچسب : نویسنده : myoverflowso بازدید : 138